بیایید ، آی مردم ! با شما هستم 

شما سوداگران و فاتحان شهر من 

،اکنون شده شهر شما ناچار ]                 

درین تنگ غروب تار 

،که خرد و خسته جان برگشته اید از کارتان 

،پیکار نفرت بار در بازار ]                 

خطابی با شما دارم 

خطابی روستائی وار 

...از این جا ، از فراز برج خود ، این برج غربت ، برج زهرمار 

 

دگر می خواهم از این مکمن وحشت فرود آیم 

دگر می ترسم از این غربت و اندوه 

دلم خواهد که دیگر چون شما و با شما باشم 

وگر یک چند مهمان نیز باشم ، فرصت خوبیست 

طلسم این جنون غربتی را بشکنم شاید 

و در شهر شمااز چنگ دلتنگی رها باشم 

!الا مردم ، الا مردم 

به تنگ آمد دلم – دیوانه – یا مردم 

دلم می ترکد از این وحشت و می گوید از این جا فرود آیم 

کجا بایست بگریزم ، کجا مردم ؟ 

دلم می گوید اما من نمی خواهم جز که در پیش شمامردم 

دریغا ، نفرتا ، راهی ندارم 

 

و اما من 

که غربت زاد و مهجورم 

،ندارم تاب دنیای خردمند شما 

                         پرورده آب و هوای برج متروکم ]                  

نمی گویم ، به ارواح مقدس ، خوب می دانم 

که در دین خرد روح مقدس نیست 

شنیدستم چه می گوئید 

و می دانم چه باید گفت 

به سودای خرد همتاست سود روح و روح سود 

شما سوداگران را می دهم سوگند 

به روح پرفتوح سود 

و روح آن بت زردی که می دانم همه پنهان 

ز جان و دل به رغبت می رستیدش 

و هر جا در دل و در گودنای چشمهاتان می توان دیدش 

شما را من به این ها می دهم سوگند 

که تا من نیز 

به دنیای شما عادت کنم ، یک چند 

هوای شهر را با صافی پاکیزه و صافی بیالائید 

بروبید آسمان را خوب 

همه دیوارها و سقف ها را از طلا و زنگ بزدائید 

دم پوزنسیم گند و گردآلودتان دروازه ای از تور 

که با مشک و عبیر و عنبر آغشته، بیاویزید 

و آن بازیچه های گونه گون آهنین را نیز 

- که بوی زنگ ها و رنگ هاشان دل می آشوبد – 

برون از شهر در چاهی فروریزید 

بشوئید آب ها را پاک 

و چون جاجیم های خاک خورده ، بادها را خوب بتکانید 

ز بوی لاشه های جامه پوشیده 

- خموشانه سبوئی عطر نوشیده – 

و این جنبنده و آراسته مردارها سوزد مشام من 

به گرد شهر 

بخور گلپر و اسپند با کندر بگردانید 

بگوئید ابرها انبانه اسفنج هاشان را 

ز دریاهای پاک دور پر سازند 

.نه از مرداب های گنده نزدیک  

و من در حیرتم از این که در شهر شما بینم 

به هر گامی چراغی هست با نورافکنی پرزور 

و شب ها باز هم تاریک 

«خدا را « یک ستاره از فساد خاک وارسته 

چو قندیلی بیاویزید از سقف سیاه شهر 

بدرد شاید این تاریکی نه تو 

و لختی روشنای زنده ای تابد به راه شهر 

شما را این بگویم نیز 

که من گوش ملول و خسته ای دارم 

دلم می خواهد ای غوغاگران شهر سودائی 

بخوابد لق لق عراده ها و غیژ غاژ چرخ ها یک چند 

بفرمائید تا یک چند ماشین ها بیاسایند 

نکوبند این قدر آهن بر آهن ، پتک بر سندان 

و سوهان های وحشت روح را یک چند کم سایند 

،از آن سالی که پشت برج من هر روز جنگی بود وحشتناک 

قبیله ی گرگ را با قوم سگتول و گراز و خوک 

،و می کشتند شیر و پیر هم را بی غم و بی باک 

از آن هنگام تا امروز 

هنوزم می ترنجد پشت و لرزد پرده های گوش 

ز غوغای تفنگ و توپ ، آن تق تاق ، و آن غرش 

و رگبار مسلسل ها 

که می زد دمبدم شلاق بر اعصاب 

چنان زنجیری از آتش 

از آن سال ست 

که من گوش ملول و خسته ای دارم 

و عادت کرده ام دیری ست 

که باید بشنوم شب ها 

سکوت اختران را با نوازشگر سرود ساکت آفاق 

و باید بشنوم گهگاه 

همان ابریشمین تحریر محزون و خموشی را 

...که دارد موج و اوج دلکشی در پرده عشاق  

 

ببینید آی مردم ، با شما هستم 

شما سوداگران و فاتحان شهر غوغائی 

درین تنگ غروب تار 

 

Thank you for your clips & articles * با سپاس از مطالب شما عزيزان از سراسر جهان

To share your thoughts with others or to register your FREE email Account click here: